چهل سالگي دغدغههاي مرديست كه مسير روبرو را از نيمه گذرانده است و اكنون در ترديد كه آيا راه را شايسته سپري كرده يا به كژراههها دل بسته، چهل سالگي حكايت مرزيست كه از زندگي را به مرگ ميرساندف به خط پايان، به آخر راه، گاه به لبهاي نبوسيده حسرت ميخورم و گاه از سر رضايت سري تكان ميدهم، بايد ميبوسيدم يا پرهيز ميكردم، چگونه بايد ميبودم و در اين چند صباح باقي مانده چه بايد بكنم، مجموعهايي هستم از تضادها، از بايدها و نبايدها، شايد اينجا از دغدغههاي چهل سالگي بنويسم، شايد از روزمرهگيهاي يك مرد چهل ساله، شايد از پشت سر و مسير طي شده، شايد از آينده،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر